انتخاب|خوزستان

زمان انتشار مطلب : ۱۳۹۷/۰۴/۱۴ - ۱۳:۵۳ چاپ مطلب   ارسال به دوستان

“قلم در روز ٍقلم برای مرگ شاعر بر زمین افتاد”

انتخاب خوزستان پرواز را بخاطر بسپار پرنده مردنی ست….   شاعر که بمیرد صدایی از جهان کم می شودو هزاران حرف نگفته باقی می ماند نوشتارى از لیلى بهداروند مرگ شاعر پایان بخشی از خوشی های جهان است کلماتی که آدم های معمولی از کنارٍهم چیدنشان عاجز می مانند… حفره های درد با مرگ شاعر […]

انتخاب خوزستان

پرواز را بخاطر بسپار
پرنده مردنی ست….

 

شاعر که بمیرد صدایی از جهان کم می شودو هزاران حرف نگفته باقی می ماند

نوشتارى از لیلى بهداروند

مرگ شاعر پایان بخشی از خوشی های جهان است

کلماتی که آدم های معمولی از کنارٍهم چیدنشان عاجز می مانند…

حفره های درد با مرگ شاعر بیشتر به چشم می آید و این علی مردانی بود که درد را با تک تک معانی اش به زیبایی میسرود .

او شاعری چیره دست ،منتقدی دانا،و نویسنده ایی توانا و قابل بود

مرگ اندیشی قسمت قابل توجه ی شاعران دردمند است

و حال آنکه چه کسی می داند در پس ٍقلم نگرانش چه می گذشت
عشق را می ستود
با تفکراتی خارج از مرزهای جغرافیا یی

واقع گرایانه در لابلای رویاهای یک شاعر به دنبال چیستی ٍزندگی بود

پشت لبخند بهت آورش هزاران کلمه به غربت نشسته بود..

” ایذه دریای شاعران خوزستان است که ماهیانش مرده گی میکنند”

ماه در ایذه برای شاعرانش در پایین ترین حدممکن کدر می درخشد

به چهاردهم تیر ماه ،روز قلم که رسیدیم ،جوهر قلم شاعر توانای ایذه ،علی مردانی خشکید

 

 

شاعران را فریاد رسی نبود و نخواهد بود…شاعران در بی رحمانه ترین تصمیم روزگار،تنهایند….

“”راستی

“شاعر”

فرصت ها را چه کسی به یغما برد؟؟…””

جامعه ی شعر خوزستان ،زاگرس نشینان،
در روز قلم ،به سوگِ نویسنده ایی که شاید خورشیدی در بغل نداشت اما سراسر نور بود و الهام،می نشیند

یادش به خیر…

“با قسمتی از شعر این شاعر جوان توانمند”
تسلیت خویش و همدردی شاعران همتبار را اعلام می نماییم..

لیلی بهداروند
شاعر ،فعال فرهنگی و رسانه
…..ِ…ِ…….ِ…ِِ………..
………………………

ناتمام چون آن پروانه در
تارهای عنکبوت
این چراغ زخمی هوش درست
حسابی ندارد
پرنده تا دلیل اخر روی شاخه
می ماند
باید جهان بینی ام را
از پروانه، دست و پا می کردم
زبان به تقدیر ستاره ها
می گشودم

پلی که بر پایه های «وهم»
است
هرگز امیدی را فراز خود
گذر نمی دهد
ما کلاغ را عمل کردیم و حرف
از شاهین زدیم
ما رنگین تر از خواب زیستیم

زندگی چقدر می تواند
زیبا باشد
وقتی که کفتار می شویم

این بیشه شیران مرده اش را
می شمارد
این کاج
شاخ و برگش را از افسانه ها
پس گرفت
سرد است و بارانی
همه ی انچه که بوده ام
اکنون بر دار کدام مفهوم
حلاجم
از عشیره
از حلقه ی گرگ ها
از پدر خوانده
ویلچری که
رویاهایم را در خود
حل می کند
از برق چشم ها و
معنی رنگ ها
از شعور های بریده سر
از شطرنج های کلامی
روباهی که از رفتار هایم لانه
می طلبد
از اینه های خونین و
کلامی روستای که از
خشت خام باز می گردد
از بوی گندم از مرغابی مرده
از ابر انسان
که دل به پنجره بسپارد
بهاری که منم
برگی به همراه ندارد
خسته ام
بیش از تو از بهار می دانی
تنها تو می توانی

لبالب از درختان کاج
می خواهم انگونه بمیرم که
هرگز نزیستم
با تکیه ای داده به سنگ
رودخانه از زیر پایم بگذرد
قلبم
لحظه ای بایست تا از تو
بپرسم
خونم را در پی چه
از رگی به رگی دیگر
کوچانده ای
وقتی باران به قصد کشت
می بارید
گنجشکی بیش نبوده ام
چون کرگدنی ایستاده در
نقطه ی تسلیم
سرخ پیچیده ام لابه لای
همه چیز
عین قطاری دود می کنم از
دل غارها گذر
از لابه لای پنجره نمی توان
همه چیز را دید
بر گذر گاه لبخند چه
سبز ایستاده ای
چون ترانه ای فروخته
باید سر مردن را روی
کدام تخته سنگ نهاد
که هنوز بوی اهو دهد
کدام تکه از تقدیرم
دو بال بریده ندارد
خودم را هم چون پیراهنی
در قرص های اعصاب
می شویم
پاک نمی شوم و هر بار
با لکه ای تازه به خانه باز
می گردم
ادمی از ان رو ساده است که
پیچیده می نویسد
نه از مزار مادرم عزیز تری
نه از سرطان ریه ام
زرنگ تر
خداحافظ دست های که مرا
رمیدن اموختید
خداحافظ

“علی مردانی”

, , , ,