انتخاب خوزستان
نوستالژی دهه شصت:
بازگشت
نوشتارى از محمد مالی
«کمال رجایی» تنها فرزند ذکور دومین رئیس جمهور در سپهر سیاسی نظام جمهوری اسلامی است.
زیِ رفتاری و طریقه زندگیِ شخصیِ این مغازه دارِ جنوب شهری تهرانی که مقرر بود یک نمونه از هزاران باشد، حالا اما یک پدیده نادر و استثنایی در ایرانِ امروز قلمداد می شود.
آخرین ارتباط «کمال» با ساختار دولت به ده سالگی او باز می گردد وقتی در شهریور ۱۳۶۰؛ برای هیات دولت چایی آورده است.
او را در کوچه و خیابان به نام خانوادگی مادری یعنی «صدیقی» می خوانند تا حتی پسوند افتخارآمیز رجایی با رفتاری که از آقازاده او احتمالاً، ممکن است سر بزند لکه دار نشود.
کمال، هیچ گاه با تاسیس بنیادی به نام پدر موافقت نکرد، چرا که به داوریِ تاریخ معتقد بوده است. و حالا او بیش از هر بُرهه زمانی دیگر می تواند موضوع نوشتار آسیب شناسانه ای باشد بر وضعیت مدیریتِ ایرانی که تنها چهار دهه پس از انقلاب اسلامی ۵٧؛ نوستالژی دهه شصت را یادآوری می کند. حالا که فساد؛ سازمان یافته و یقه سفیدها، ویژه خوارها، ژن های خوب، نجومی بگیران و رانت بازها عرصه را بر ملت تنگ و نَفَسِ دهک های پایین جامعه را گرفته اند.
حالا که جعلِ رجایی، به خلق کاریکاتوری از او در مقام قدرت انجامید و بر فاصله های طبقاتی افزود. در حالی که رجایی نه پوپولیست و نه عوام فریب بود، او تنها اعتقاد داشت باید در میانگینِ حالِ مردمش بزید تا دردشان را بفهمد.
حالا که ردّ رجایی، او را شخصیتی تاریخی، سنتی و شعاری نمایانده که نمی تواند پاسخگوی عصر حاضر باشد در حالی که او بیش از هر ایرانی دیگری، فرزند زمان خویش بود.
باری، امروز اما جامعه ایرانی نه تنها از آرمان ها و ارزش های دهه شصت فاصله گرفته بلکه تحقق آن رویای صادقه را امری بعید می پندارد، در حالی که سامانِ وضع موجود، زدودن پلشتی ها و حرکت بر ریل عدالت امری است قابل دست یابی و تحقق که تنها کافی است چون رجایی و کمال بود.
پی نوشت: شرح عکس
پیش بینی جامعه شناسان این بار درست بوده است. اهواز شهری است زخمی و این زخم ها عاقبت کار خود را کردند و اهواز ما را شبیه چیز دیگری ساختند. اهوازی که مینا به سر و عبا پوش آن سر در مخازن پسماند می برد و روزیِ حلال می طلبد و من و تو و ما چه ناغافل! عکس های این مصیبت را به اشتراک می گذاریم و فالور جذب می کنیم و لایک می خوریم و فراموش می کنیم؛ جماعت: این ناموسِ ماست که دارد جان می دهد و با دست های پینه بسته اش در میان زباله ها، آرام و بی صدا در خود می میرد. چه شد؟ چه بر ما گذشت؟ ای جماعت…
